گروه فرهنگی روایت امین

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۲۵ ب.ظ

بازخوانی زندگی شهید بهرام گودرزی


بهرام جان سلام

سلام به یک سال چشم انتظاری تو برای اینکه یک بار دیگر مهمان چشم هایت شویم. این بار بنری چاپ نشد که بعضی ها بخواهند پاره اش کنند.می دانی که نمی گنجی در شهری که ماها درونش نفس بکشیم.

امسال فرق دارد با سال گذشته نه از این جهت که ما عوض شده ایم نه از این جهت که حالمان بهتر از پارسال است نه از این جهت که خوب شده ایماز اینجهت که امسال مهمان مادرت هستیم. آه که چقدر این جمله زیباست ما مهمان مادرت هستیم و مگر کم است که بعد از 27 سال پارسال آمدیم خودمان را مهمان مادر کردیم و امسال مادر خودش دعوتمان کرد وگر نه ما کجا و یک بار دیگر همدل شدن با بهرام گودرزی کجا؟ ما کجا و یک کربلای چهار دیگر مهمان دل های کربلایی شدن کجا؟ ما کجا و یک بار دیگر خانه بهرام گودرزی زیارت عاشورا خواندن کجا؟ این را وقتی می فهمیم که به یاد این زیارت عاشورا وقت جان دادن سرمان روی زانوی سقا باشد این را وقتی می فهمیم که وقت جان دادن بهرام و دایی ابوالفضل و محمود جهان پناه بیایند...

مادر دلش پر است از بغض این را دوشب پیش که آمدیم با او حرف بزنیم فهمیدیم می گفت بعد از 27 سال آمدید حالا که آمدید هر سال تا من زنده هستم باید بیایید. بهرام جان ان شاء الله ما تا هستیم بتوانیم بیاییم و دل مادرت را شاد کنیم. تا هستیم بیاییم و به یاد تو وکربلای چهاری ها دو ساعتی ببُریم از این آلودگی های هوای دلمان.

مادر جان می دانم این دوساعت است که از این همه ساعت ها شاد می شوی اسمی از بهرام بیاید. می دانم که سخت است بعد از 11 سال بهرامت آمد در کنار بعضی از کربلای چهاری ها بعد از احمد زکی آمد اما بالاخره آمد. مادر می دانم وقتی اولین بار رفتی کربلای حسین وقتی بی تابی های زینب را دیدی خجالت کشیدی از عمه مان.

و دلت سبک شد در کنار دل سنگین زینب.

و راه کربلا که باز شد حمیدت هرسال چند باری را برود تل زینبیه به یاد بهرام خودش را سبک کند از غم های انتظار.

آه گفتم انتظار و یادم آمد که چقدر مادر ها هنوز منتظرند و یادم آمد مادر حمید جهانپناه را...

و مادر خوش به حالت که هنوز بهرام را خواب می بینی هنوز می بینی که اگر عروسی اش را ندیدی دیدی که در بهشت با حور و قصور دارد به تو لبخند می زند.

مادر امروز فهمیدم بهرام از اسم حسین لذت می برده است جایی که کنار اسمش می نوشته حسین. بهرام جان! احمدِ تو اسم پسرش را حسین گذاشته است.

مادر شرمنده ایم که وقتی پدر بود نیامدیم.

مادر شرمنده ایم که چشم هایمان نمی تواند بهرام را ایستاده کنار در ببیند.

شرمنده ایم که چشم هایمان نمی تواند کربلای چهار ها را کنار در ببیند.

مادر مشق هایم را دیر می نویسم اما می خواهم حرف آخر را این طور بزنم. بعضی ها گفتند برای بهرام چند بار می خواهید برنامه بگیرید یک بار گرفتید بس است. فکر کردم دیدم راست می گویند. برای ما که از بهرام فقط چند دقیقه اش را می فهمیم همین یک بار بس است.

اما مادر جان می دانم که اگر هر روز هم برای امثال بهرام برنامه بگیریم باز هم کم است.مادر این جمع بدون حاجت از مراسم نمی رود.

آه که دلم تنگ است برای دایی ابوالفضل. دلم برای دریای دایی و محمود تنگ است. دلم برای عکس با هیبت عام کاوه تنگ است. دلم باز هم برای احد تنگ است. دلم برای عام یعقوب آن مرد تنگ است.

دلم تنگ سوت قطار جنوب به اراک است دلم تنگ شبهایی است که بهرام نیمه شب می آمد اما برای اینکه مادر را بیدار نکند در نمی زد می رفت مسجد می خوابید و صبح می آمد.

دلم برای این جمله بهرام تنگ است:

خدایا اخلاص را ویژگی ما قرار ده

5دی ماه 1393- احسان منصوری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۰۹
روایت امین

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی